باران

 

بگذار تا ببارد باران
باران وهمناک
در ژرفی شب
این شب بی پایان
بگذار تا ببارد باران
اینک نگاه کن
از پشت پلک پنجره
تکرار پر ترنم باران را
و گوش کن که در شب
دیگر سکوت نیست
بشنو سرود ریزش باران را
کامشب به یاد تو می آرد
گویی صدای سم سواران را
امشب صفای گریه من
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست
ریزش باران است
آواز می دهم
ایا کسی مرا
از ساحل سپیده شبها صدا نزد ؟
از پشت پلک پنجره می دیدم
شب را و قیر گونه قبایش را
دیدم نسیم صبح
این قیر گونه گیسوی شب را
سپید میسازد
و اقتدار قله کهسار دوردست
در اهتزاز روشنی آفتاب میخندد
در دوردستها
باریده بود بارانی
سنگین و سهمناک
و دست استغاثه من
سدی نبود سیل مهیبی را که می آمد
و آخرین ستون
از پایداری روحم را
تا انتهای ظلمت شب
انتهای شب می برد
آری کسی مرا
از ساحل سپیده شبها صدا نزد

 

رهایی

 
آه!

از امید سرودن

در باور شعر من نمی گنجد

من که امیدوارانه

مرگ را باور داشته ام

 

بانوی سرفراز شعر رهایی!

بانوی واژه های مزین!

 

من

روز آخر را

به انتظار نشسته ام

و هر روز

به تمامی برایم

روز آخر است

و هر شب

شاید

شب آخر!

 

چه فرقی می کند

روز یا شب

این آخرین را

کنار من بمان

تا آخرین نغمه ی جهان را

از دهان تو بشنوم.

...

 

سکوت

این روزها

دلم اصرار دارد
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!

سکوتی میکنم به بلندی فریاد...

فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد

از راز دلم؛

از این روزهای تنهایی و دوری و...!!

تا پیش از این بر نادان میکردم سکوتم را

 و اکنون بر دل و دیده و اهل دنیا!! 

حسرت،که در این هجوم تاریکی

صدای سکوت دل هم به جایی نمیرسد...!

آه سکوت...

 

بارالها

 

بارالها...

از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم

نكند فرق به حالم

چه براني،چه بخواني

چه به اوجم برساني،چه به خاكم بكشاني...

 نه من آنم كه برنجم،نه تو آني كه براني...

نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم

نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي

در اگر باز نگردد،نروم باز به جايي

پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي

كس به غير از تو نخواهم،چه بخواهي چه نخواهي

باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي