تو

 

نفسم گیر دست و پای تو بود
وسط گنگ ازدحام خیال

مثل یک شعر بی مقدمه بود
توی ابری ترین هوای شمال

 

درد می ریخت توی افکارم
جاده من را قدم قدم می خورد

آنقدَر گیج و خسته بودم که
حالم از شعر هم به هم می خورد

 

مثل یک مرگ زودرس بودی
نفسم دست را به پهلو زد

خفگی ارمغان دریا بود
که مرا پیش پات زانو زد

اعتراف مرا بگیر از من
که صلیب تو می کشد من را

که مسیحم چقدر چوبی بود!
مثل قلب سیاه جنگل ها...

 

اعترافم همین جنایت بود
چندخطی که از تو گفتم... تو

می روم تا که رفته باشم از
جنگل بی خیال و درهم: تو

 

رهگذرم

 

من

رهگذرم

اضافه کنيد هر چه نيستم

برگ

درخت

قلم

موضوع رفتن نيامدن بود و هست

يک سال

دو سال

سيصد سال

دلم بي قرار توست

تا شبي که بيگانه ام.

زنجير هفت من

نه! نه! ديوانه بازي است

پروانه که مي سوزد راه ميرود

و دور آرزوهايش پيله مي شود

پيله مي کند

دوباره سبز مي شود

مثل اينکه کتف آرزوهايم سوراخ است

پروانه،

شاعر خيال

غزل،

بانو آشوب شماست

و من

اضافه کنيد هر چه نيستم

برگ

درخت

قلم ...
 
 
 

آزادی

 

پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود

کودکی-از شیطنت- بازی کنان
بست با دستش دهان استکان!

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وا رهد

خشک لب،میگشت،حیران،راه جو
زیر و بالا،بسته هر سو راه او

روزنی میجست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر

هر چه بر جست تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر

جان گرامی بودو آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر،عزیز