فصل نو
لبخندي از سر شوق
سيماي بي رمقم را
جاني دوباره داد
و روز نو
ميان سايه سار جانانه ي نسيم
بر آسمان شهر دلم
تابيدن گرفت
شب چه بي خواهش و نرم
از سر اين همه تنهايي رفت
و من از نو شدن ثانيه ها
و سبك باري اين خاطره ها
رفته ام تا سر شوق
اوج تنهايي را
شعله ور خواهم ساخت . ... دور خواهم شد از این خاک غریب ....
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۱ ساعت 7:25 توسط مهدی بابایی
|
فاحشه ی پُر کاریست