زندگی برای چه...که...

 

کاری برای تخت...

تختی برای خواب...

خوابی برای جان...

جانی برای مرگ...

مرگی برای سنگ...

سنگی برای یاد...

                          این بود زندگی...

 

گیر خاطرات



روزگارم گیرِ خاطراتی ست

که روی بند دل گیره زده ام

تا خشک شود

تا ذخیره گاهِ دلتنگی شوند

وقتی که دستم به جایی،

به بودنی

بند نیست!
 
 

مي خواهي بروي؟ برو


مي خواهي بروي؟

خب برو...

انتظار مرا وحشتی نیست

شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود

برو...

برای چه ایستاده ایی؟

به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟

برو..

تردید نکن

نفس های آخر است

نترس برو...

احساسم اگر نمیرد بی شک مابقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست

برو...

یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود

پس راحت برو

مسافری در راه انتظارت را میکشد

طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد

برو...

فقط برو.....